تعداد بازدید 177
|
نویسنده |
پیام |
yeganenolove
![](/weblog/file/forum/temp01/member.png)
ارسالها : 61
عضویت: 12 /1 /1392
محل زندگی: تهران
شناسه یاهو: yeganenolove
|
داستان پيرمردی مهربان
[font=Tahoma]پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بوددختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
امضای کاربر : 09356391187
|
|
چهارشنبه 21 فروردین 1392 - 20:01 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.
دریافت همین آهنگ